سیمین بهبهانی کیست ؟

درباره سیمین بهبهانی، زندگینامه و بیوگرافی

سیمین بهبهانی کیست ؟

درباره سیمین بهبهانی، زندگینامه و بیوگرافی

سیمین بهبهانی

سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) و نبیره حاج ملا علی خلیلی تهرانی است. پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف - ۱۳۵۰ تهران) به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.

مادر او فخرعظمی ارغون (۱۳۱۶ ه.ق - ۱۳۴۵ ه.ش) دختر مرتضی قلی ارغون (مکرم السلطان خلعتبری) از بطن قمر خانم عظمت السلطنه (فرزند میرزا محمد خان امیرتومان و نبیره امیر هدایت الله خان فومنی) بود. فخر عظمی ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی خوبی داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن‌خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.

پدر و مادر سیمین که در سال ۱۳۰۳ ازدواج کرده بودند، در سال ۱۳۱۰ از هم جدا شدند و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود نامبردار شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.

او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال انکه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰-تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.




دوباره می سازمت وطن از سیمین بهبهانی


دوباره می سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش


ضرب شادِ پنجه‌ی مادر
پشتِ سطح نقره ی سینی

رقصِ کودکانه‌ی دختر:
نازنین عروسک چینی

‌وه، چه نَشأتی، چه نشاطی
‌در حیاط خانه بساطی

‌خوش تر از ترنُّم هر دف
‌جِنگ و جِنگ نقره‌ی سینی

دخترک چو فرفره چرخان ‌
در شعاع رنگی‌ی دامان

‌این چنین شکفته و خندان
‌گل به هیچ باغ نبینی

چشمک و کرشمه‌ی ابرو
با نگاه گرم سخنگو

غنچه گر شود لب دلجو
می کنی طمع که بچینی

دلخوشی چه ساده، چه آسان
‌مِهر و دوستی چه فراوان!

فارغ از تفاخُرِ قومی
‌غافل از تعصّب دینی

‌آه، آن گذشته کجا شد
بسکه شور و فتنه، به پا شد

وحشت از بلا نگذارد
تا به گوشه یی بنشینی

این جهنّم است، نه عالم!
چند ازاین مقوله بنالم؟

درغبار ظلمت و ماتم ‌
گم شد آن بهشتِ زمینی. . .

یاد باد کودکی ی من
‌مادر و سماور روشن

‌در حیاط پُر گُل و سوسن
‌رقص با ترنم سینی. . .



شو میهمانم تا بسازم ‌
از خوشه‌ی پروین شرابی

بنشین به خوانم تا برآرم
‌از سفره قرصِ آفتابی

‌آن در که بستم من به هر عشق
‌شاید که بگشایی تو برعشق

‌در کارِ دل مشکل توان دید
زیباتر از این فتحِ بابی

سودای بالای بلندت
می افکند درپیچ و تابم

چون پیچک سبزی که دارد
برگِردِ افرا پیچ و تابی

‌جویی شد آن رودی که بودم
‌نازک نواتر شد سرودم

چابک صفا ده دست و رویی ‌
تا می رود در جوی آبی

با یک نوازش از نگاهت ‌
قالب تهی خواهم به راهت

‌آن سان که در تالاب خُردی
‌لغزد نسیمی بر حُبابی

‌بَس دیر پُرسیدی زحالم
‌من خود سراپا صد سؤالم

اکنون که این چشم سخنگو
تن می زند از هر جوابی

رو در سفر پا در رکابم
‌لغزیده بر بام آفتابم

‌یک بوسه فرصت بیشتر نیست
‌ای دوست می باید شتابی. . .


زمین، سیب گندیده

‌من، آسیبِ تن دیده


سلامت که باز آرد
به این هردو گندیده؟

جهان بدانگیزان
- تتاران و چنگیزان-

همه ناتراشیده
همه ناپسندیده.

فغان می کنم. . . امّا

نه گوشی براین آوا

نه چشمی که پندارم
تقلای من دیده

پسا پُشتِ من راهی


خطیری، خطرگاهی. . .

فرا رویِ من چشمی
صفِ راهزن دیده.

بسا پیر و کودک را

به زندانِ گورآسا

چویعقوب وچون یوسف
به بیت الحزن دیده:

بسا اکبر و اصغر

به چنگال مرگ اندر

تن خُرد و خونین را
خجل از کفن دیده.

تو، ای ساده باور زن


به چالش مفرسا تن


که هم در زمان دشمن
‌به گورِ تو خندیده!



سیمین بهبهانی

سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس خلیلی (شاعر و نویسنده و مدیر روزنامه اقدام) و نبیره حاج ملا علی خلیلی تهرانی است. پدرش عباس خلیلی (۱۲۷۲ نجف - ۱۳۵۰ تهران) به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.

مادر او فخرعظمی ارغون (۱۳۱۶ ه.ق - ۱۳۴۵ ه.ش) دختر مرتضی قلی ارغون (مکرم السلطان خلعتبری) از بطن قمر خانم عظمت السلطنه (فرزند میرزا محمد خان امیرتومان و نبیره امیر هدایت الله خان فومنی) بود. فخر عظمی ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی خوبی داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از زنان پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن‌خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر روزنامه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.

پدر و مادر سیمین که در سال ۱۳۰۳ ازدواج کرده بودند، در سال ۱۳۱۰ از هم جدا شدند و مادرش با عادل خلعتبری (مدیر روزنامه آینده ایران) ازدواج کرد و صاحب سه فرزند دیگر شد.

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود نامبردار شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.

او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال انکه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰-تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.




دوباره می سازمت وطن از سیمین بهبهانی


دوباره می سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش


ضرب شادِ پنجه‌ی مادر
پشتِ سطح نقره ی سینی

رقصِ کودکانه‌ی دختر:
نازنین عروسک چینی

‌وه، چه نَشأتی، چه نشاطی
‌در حیاط خانه بساطی

‌خوش تر از ترنُّم هر دف
‌جِنگ و جِنگ نقره‌ی سینی

دخترک چو فرفره چرخان ‌
در شعاع رنگی‌ی دامان

‌این چنین شکفته و خندان
‌گل به هیچ باغ نبینی

چشمک و کرشمه‌ی ابرو
با نگاه گرم سخنگو

غنچه گر شود لب دلجو
می کنی طمع که بچینی

دلخوشی چه ساده، چه آسان
‌مِهر و دوستی چه فراوان!

فارغ از تفاخُرِ قومی
‌غافل از تعصّب دینی

‌آه، آن گذشته کجا شد
بسکه شور و فتنه، به پا شد

وحشت از بلا نگذارد
تا به گوشه یی بنشینی

این جهنّم است، نه عالم!
چند ازاین مقوله بنالم؟

درغبار ظلمت و ماتم ‌
گم شد آن بهشتِ زمینی. . .

یاد باد کودکی ی من
‌مادر و سماور روشن

‌در حیاط پُر گُل و سوسن
‌رقص با ترنم سینی. . .



شو میهمانم تا بسازم ‌
از خوشه‌ی پروین شرابی

بنشین به خوانم تا برآرم
‌از سفره قرصِ آفتابی

‌آن در که بستم من به هر عشق
‌شاید که بگشایی تو برعشق

‌در کارِ دل مشکل توان دید
زیباتر از این فتحِ بابی

سودای بالای بلندت
می افکند درپیچ و تابم

چون پیچک سبزی که دارد
برگِردِ افرا پیچ و تابی

‌جویی شد آن رودی که بودم
‌نازک نواتر شد سرودم

چابک صفا ده دست و رویی ‌
تا می رود در جوی آبی

با یک نوازش از نگاهت ‌
قالب تهی خواهم به راهت

‌آن سان که در تالاب خُردی
‌لغزد نسیمی بر حُبابی

‌بَس دیر پُرسیدی زحالم
‌من خود سراپا صد سؤالم

اکنون که این چشم سخنگو
تن می زند از هر جوابی

رو در سفر پا در رکابم
‌لغزیده بر بام آفتابم

‌یک بوسه فرصت بیشتر نیست
‌ای دوست می باید شتابی. . .


زمین، سیب گندیده

‌من، آسیبِ تن دیده


سلامت که باز آرد
به این هردو گندیده؟

جهان بدانگیزان
- تتاران و چنگیزان-

همه ناتراشیده
همه ناپسندیده.

فغان می کنم. . . امّا

نه گوشی براین آوا

نه چشمی که پندارم
تقلای من دیده

پسا پُشتِ من راهی


خطیری، خطرگاهی. . .

فرا رویِ من چشمی
صفِ راهزن دیده.

بسا پیر و کودک را

به زندانِ گورآسا

چویعقوب وچون یوسف
به بیت الحزن دیده:

بسا اکبر و اصغر

به چنگال مرگ اندر

تن خُرد و خونین را
خجل از کفن دیده.

تو، ای ساده باور زن


به چالش مفرسا تن


که هم در زمان دشمن
‌به گورِ تو خندیده!